اندر خواب ديدن ضحاك فريدون را


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 147
:: باردید دیروز : 1118
:: بازدید هفته : 2292
:: بازدید ماه : 7129
:: بازدید سال : 22842
:: بازدید کلی : 2268388

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

اندر خواب ديدن ضحاك فريدون را
دو شنبه 14 ارديبهشت 1394 ساعت 22:0 | بازدید : 2314 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش يزدان چه راند

در ايوان شاهى شبى ديرياز

بخواب اندرون بود با ارنواز

چنان ديد كز كاخ شاهنشهان

سه جنگى پديد آمدى ناگهان‏

دو مهتر يكى كهتر اندر ميان

ببالاى سرو و بفرّ كيان‏

كمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزه گاوسار

دمان پيش ضحاك رفتى بجنگ

نهادى بگردن برش پالهنگ‏

همى تاختى تا دماوند كوه

كشان و دوان از پس اندر گروه‏

بپيچيد ضحاك بيدادگر

بدرّيدش از هول گفتى جگر

يكى بانگ برزد بخواب اندرون

كه لرزان شد آن خانه صد ستون‏

بجستند خورشيد رويان ز جاى

از آن غلغل نامور كدخداى‏

چنين گفت ضحاك را ارنواز

كه شاها چبودت نگوئى براز

كه خفته بآرام در خان خويش

برين سان بترسيدى از جان خويش‏

زمين هفت كشور بفرمان تست

دد و دام و مردم به پيمان تست‏

بخورشيد رويان جهاندار گفت

كه چونين شگفتى بشايد نهفت‏

كه گر از من اين داستان بشنويد

شودتان دل از جان من نااميد

بشاه گرانمايه گفت ارنواز

كه بر ما ببايد گشادنت راز

توانيم كردن مگر چاره

كه بى‏چاره نيست پتياره‏

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب يك يك بديشان بگفت‏

چنين گفت با نامور ماه روى

كه مگذار اين را ره چاره جوى‏

نگين زمانه سر تخت تست

جهان روشن از نامور بخت تست‏

تو دارى جهان زير انگشترى

دد و مردم و مرغ و ديو و پرى‏

ز هر كشورى گردكن مهتران

از اختر شناسان و افسونگران‏

سخن سربسر موبدانرا بگوى

پژوهش كن و راستى باز جوى‏

نگه كن كه هوش تو بر دست كيست

ز مردم شمار ار ز ديو و پريست‏

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

بخيره مترس از بد بدگمان‏

شه پر منش را خوش آمد سخن

كه آن سرو سيمين بر افگند بن‏

جهان از شب تيره چون پرّ زاغ

هم آنگه سر از كوه بر زد چراغ‏

تو گفتى كه بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشيد ياقوت زرد

سپهبد بهر جا كه بد موبدى

سخن دان و بيدار دل بخردى‏

ز كشور بنزديك خويش آوريد

بگفت آن جگر خسته خوابى كه ديد

نهانى سخن كردشان آشكار

ز نيك و بد و گردش روزگار

كه بر من زمانه كى آيد بسر

كرا باشد اين تاج و تخت و كمر

گر اين راز با من ببايد گشاد

و گر سر بخوارى ببايد نهاد

لب موبدان خشك و رخساره تر

زبان پر ز گفتار با يكديگر

كه گر بودنى باز گوئيم راست

بجانست پيكار و جان بى‏بهاست‏

و گر نشنود بودنيها درست

ببايد هم اكنون ز جان دست شست‏

سه روز اندرين كار شد روزگار

سخن كس نيارست كرد آشكار

بروز چهارم بر آشفت شاه

بر آن موبدان نماينده راه‏

كه گر زنده‏تان دار بايد بسود

و گر بودنيها ببايد نمود

همه موبدان سر فگنده نگون

پر از هول دل ديدگان پر ز خون‏

از آن نامداران بسيار هوش

يكى بود بينا دل و تيز گوش‏

خردمند و بيدار و زيرك بنام

كزان موبدان او زدى پيش گام‏

دلش تنگ‏تر گشت و ناباك شد

گشاده زبان پيش ضحاك شد

بدو گفت پردخته كن سر ز باد

كه جز مرگ را كس ز مادر نزاد

جهاندار پيش از تو بسيار بود

كه تخت مهى را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانى شمرد

برفت و جهان ديگرى را سپرد

اگر باره آهنينى بپاى

سپهرت بسايد نمانى بجاى‏

كسى را بود زين سپس تخت تو

بخاك اندر آرد سر و بخت تو

كجا نام او آفريدون بود

زمين را سپهرى همايون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نيامد گه پرسش و سرد باد

چو او زايد از مادر پر هنر

بسان درختى شود بارور

بمردى رسد بر كشد سر بماه

كمر جويد و تاج و تخت و كلاه‏

ببالا شود چون يكى سرو برز

بگردن بر آرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزه گاوسار

بگيردت زار و ببندت خوار

بدو گفت ضحاك ناپاك دين

چرا بنددم از منش چيست كين‏

دلاور بدو گفت گر بخردى

كسى بى‏بهانه نسازد بدى‏

بر آيد بدست تو هوش پدرش

از آن درد گردد پر از كينه سرش‏

يكى گاو بر مايه خواهد بدن

جهانجوى را دايه خواهد بدن‏

تبه گردد آن هم بدست تو بر

بدين كين كشد گرزه گاوسر

چو بشنيد ضحاك بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش‏

گرانمايه از پيش تخت بلند

بتابيد روى از نهيب گزند

چو آمد دل نامور باز جاى

بتخت كيان اندر آورد پاى‏

نشان فريدون بگرد جهان

همى باز جست آشكار و نهان‏

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاژورد




:: موضوعات مرتبط: شاهنامه فردوسی , ,
:: برچسب‌ها: فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: